تنبـــــــور



تقصیر هیچ کس به جز خودشون نیست که مردم عادت دارن توی فهمیدن حرف های دیگران ، به طور زیاده روی گونه ای از پس زمینه های فکری و تجربیات شخصی خودشون کمک بگیرن :/ تقصیر من نیست که تو حرفای من رو با پس‌زمینه ی فکری خودت ترجمه می‌کنی :/ تقصیر من نیست که تو فکر می‌کنی بهت توهین شده یا اینکه من دارم حرف غیر منطقی میزنم :/ و تقصیر من نیست که بلافاصله بعد از بیرون پریدن حرف از دهان ، مرگِ گوینده اتفاق میفته:// و مردم به این موضوع هیچ توجهی ندارن که هیچ ، نمیخوان هم متوجه بشن :/ 

میدانی « درست مطلق » وجود خارجی ندارد :/ «درست تر » وجود دارد :/یعنی چیزی که درست تر به نظر می‌رسد :/با وجود دیدن این همه اعتقاد ضد و نقیضی که مردم حتی همین ده سالِ پیش داشتند و الان اشتباه بودن و ناکارامدی اش راهمه دانسته اند، نمیدانم چطور کسی میتواند اینقدر مطمعن باشد فکرش ، اعتقادش و نظرش مطلقا درست است.

 

 


از اینکه مهدیه رو ناراحت کردم و بهش گفتن احمق و گفتم ازش متنفرم مثل سگ ناراحتم . منم در حد همون احمقم و احمق تر حتی. و میخوام برم ا دلش دربیارم:/ و حتی اگه اصن بدجنسانه به حرف کشی از من ادامه داده و سناریوی من درست بوده باشه :/ بازم دلیل خوبی نیست :// ینی به نظرم حالا چیز خاصیم نشده :/ به هر حال خودم بودم که بهش همه چیو گفتم :/ نمی‌دونم اصلا هر چی :// من از قهر و این چیزا متنفرم :/// و ما آشتی میکنیم :/ و اینکه من باهاش حس نزدیک بودن ندارم بر میگرده به من :/ و اینکه من درست نقطه ی مقابل افکار و اعتقاداتشمم باز برمیگرده به خودم :/ من این دوستی رو قبول کردم پس اشتباه میکنم الان میگم تفاهم ندارم ://


ما آدم حساسیت های الکی و بیجا هستیم . دور و برمان پر از حرفهای بیهوده و کم بازده است . کارهایی میکنیم و وقت و انرژی را برای چیزی صرف میکنیم که خیلی هم مهم نیست و این باعث میشود دیگر برای آن چیز که لازم و مهم تر است، حوصله نداشته باشیم ‌‌‌‌. شاید هم اصلا موضوع همین است که ما دوست نداریم  موضوعی که حلش سخت است را به عنوان مسئولیت قبول کنیم . به نظرم برمیگردد به همان روحیه ی بی مسئولیتی و بد مسئولیتی ای که ما ایرانی های بزرگ شده در ایران ، در خودمان پیدا میکنیم. همه مان دوست داریم سر و ته کار را یکجوری هم بیاوریم و فقط منتظریم کار تمام شود. اینکه چگونه کارمان را به پایان میرسانیم و در این مدت چقدر از مسئولیتمان را نادیده می‌گیریم و یا اصلا اینکه کدام راه را برای انجام مسئولیتمان انتخاب میکنیم ، هیچ اهمیتی نه فقط برای خودمان بلکه برای دیگران هم ندارد . ما آدم دانش های دست و پا شکسته و پروژه های نیمه کاره ایم. این قضیه روند اصلی زندگی ماست ، ما در مسواک زدن هم همین رفتار را از خودمان نشان میدهیم.خلاصه از بد مسئولیتی بگذریم و برگردیم به همان حساسیت های بیفایده و وقت‌گیر .مثلا کلی خودمان را تیکه پاره میکنیم تا بچه مان  به جای مرسی بگوید ممنونم:/ ولی هیچوقت خودمان را برای بی محتوایی کتابهای مدرسه تیکه پاره نمی‌کنیم . ما خودمان را برای اینکه بچه مان برود یک مدرسه ی خاص تا چیز هایی خارج از کتاب های به درد نخورش یادبگیرد میکشیم:/ و مثل خر برای پرداخت شهریه اش کار میکنیم و به خودمان می‌گوییم فرزندمان باید اینده ی خوبی پیدا کند :/ 

اینکه دوازده سال را بدون یادگرفتن مهارت به درد بخوری بگذراند ، اشکالی ندارد. اینکه تدریس زبان انگلیسی در مدرسه اینقدر داغون است یا اینکه بیشتر بچه ها سواد کامپیوترشان در حد خجالت آوری است هیچی اشکالی ندارد. یا اینکه همه ی فکر ذکر این است که روسری بپوشند یا اینکه روسری نپوشند :/ ولی هیچوقت مهم نیست بیکار باشند یا نباشند . هیچوقت مهم نیست آدم های بلااستفاده ای باشید یا نه. فقط مهم یک تکه پارچه ی بیمصرف است . ما نمی‌توانیم بدانیم چه چیزی اولویت است . نمی‌توانیم تشخیص دهیم کدام صد است و کدام یک . عقلمان نمیرسد که اگر صد را داشته باشیم یک را هم به دست آورده ایم.

ما همیشه دیگری را مقصر میدانیم و همیشه این دیگران اند که باید به ما فرهنگ ، سواد و کار یاد بدهند. و اگر ما چیزی را بلد نیستیم خب تقصیر ما نیست دیگر ، و خب حالا بلد نیستیم دیگر، مگر چه شده است?:/برویم چای دم کنیم و از بوی گل‌های بهاری لذت ببریم ، برویم عاشق شویم و بعد هم که در عشق هم نیمه تمام ماندیم ، برویم در غار افسردگی و مدام نداشته هایمان را به خودمان یادآوری کنیم و نقش قربانی را بازی کنیم ، مدام دلمان برای خودمان بسوزد و خودمان را مظلوم معرفی کنیم :/

ما مدام درحال پرداختن به چیز های اشتباهی هستیم .


ا اینکه الان ساعت یک و بیست و چهار است و من پشت پنجره ی اتاقم افتاده ام و گلدون ها را دید میزنم و یک مشت کتاب هم جلویم پهن است، و فقط پهن است ، دارم میمیرم . نه راستش اصلا مردنم از این ها نیست :/ من ا اینکه نمیتوانم با کسی که دوست دارم، ارتباط داشته باشم  به شدتِ فاکی ناراحتم:/ و بدتر از آن ا اینکه چیزهایی که دوست دارم اینقد دور از دسترس اند و حداقل فاصله شان با من به اندازه ی فاصله‌ی کهکشان راه شیری و آندرومدا است ، میخواهم خودم را بکشم:/ و به طور کلی حس گاوی دارم که باعث میشود همه اش خودم را بخورم:/ و چون خودم را میخورم ، اشتهایم کور شده است :/ مثلا الآن یک سال است که غذا نخورده ام:/و ا دست موهایم هم کلافه ام :/ دوست دارم فقط در وبلاگ خودم بپلکم :/ چون اینجا بدجور حسِ خانه‌ی خودتان است و کسی شما را نمی‌بیند و کسی با شما کاری ندارد میکنم :/در واقع همان موضوع امنیت موقعیت و اینها :// حالا دیگر ربطش را نمیدانم :/ در ضمن باید بگویم از حرفهای یک اسهول هم در حد یکم فاکی ناراضی ام :/ و کلا دوست داشتم یک میمون خالی بودم و میتوانستم سرش جیغ میمونی بکشم و بهش بگویم گوه نخور :/ اما افسوس که این راه برای برقراری ارتباط بین دو انسان اصلا گویا و حق مطلب ادا کن نیست :/ و طرف نمی‌فهمد چرا حرفهایش گوه برداشت شده است :/ بنابراین فکر میکند حرفهایش درست بوده و ما به خاطر اینکه حقیقت تلخ است کانمان سوخته :/ که خب این درست نیست و چون یارو داشت بدون اینکه هیچی بداند زر زر میکرد اعصابمان خورد شد :/ اصلا برود به جهنم:/ به طور کلی دیگر دوست ندارم بروم جایی که مرا از اینی که هستم بهم ریخته تر کند :/ و خب من همیشه گوه میخورم و میروم جایی که مرا بهم ریخته تر کند :// زود تر تمام شو این دوران کوفتی زندگی من:/ رسماً دهانم را صاف کرده ای :///


دوست داشتم یک خانه ی مستقل میداشتم :/ یک خانه ی خیلی خیلی کوچک :/ از همان ها که معمار خودش را کشته تا خلاقیت بخرج بدهد و وسایل را یک جوری جا دهد :/ و دوست داشتم فقط برای خوابیدن به خانه ی کوفتی ام میرفتم:/ چون آنقدر کار داشتم که فرصت هیچ چیز دیگری پیدا نمی‌کردم :/ اینگونه دیگر برای تفریح کردن وقت نداشتم :/ و به همه و به خودم میگفتم که به خاطر کار دور سفر و چیز های دیگر را خط کشیده ام :/ و یک آدم جدی هستم که مسئولیت دارد:/ و تازه میتوانستم به آدمهایی که کارهای جذاب میکنند , مثلا همه اش مسافرت میروند و اینها :/ کلی پُز بدهم :/ که آری من آدم مهمی هستم و نمیتوانم اینقدر وقتم را تلف کنم :/ و همچنان تحویلشان نگیرم:/ و اصلا هم معلوم نمیشود حسودی کرده ام:/سیاهی زیر چشمانم هم دیگر به خاطر بیخوابی های شبانه می‌بود :/ و موهای ژولیده ام هم بیشتر اوقات یکجور هایی حتی حسادت برانگیز میشد :/ و به طور کلی من دیگر شبیه افسرده ها نمیبودم :/ بلکه شبیه یک موجود به شدت فعال و فوق‌العاده به نظر میرسیدم :/ که به باید بِهَش افتخار کرد :/ و از آنجایی که از پول متنفرم :/ بخش بیشتر درآمدم را هم میدادم به این و آن :/ تا بروند به جای من حال کنند:/ و اینگونه میلیون ها انسان مرا می‌پرستیدند:/ و بسیار جذاب میشدم :/ تازه میتوانستم با خیال راحت :/ آن تیشرتی که رویش نوشته : 

I'M GOOD IN BED .I can sleep all day.را بپوشم :/ و از پوشیدنش احساسات بد به سراغم نیاید :/ بلکه حتی جزو شخصیت های کول به حساب می آمدم :/ میدانید چه میگویم?:/ من میتوانم همین کوفتی ای که هستم,باشم :/ ولی چیز دیگری شناخته شوم :/ بهشت دیگر میخواهد چگونه باشد?:/ 


Summertime, time, time
Child, the living's easy
Fish are jumping out
And the cotton, Lord
Cotton's high, Lord, so high

Your daddy's rich
And your ma is so good-looking, baby
She's looking good now
Hush, baby, baby, baby, baby, baby
No, no, no, no, don't you cry
Don't you cry!

One of these mornings
You're gonna rise, rise up singing
You're gonna spread your wings
Child, and take, take to the sky
Lord, the sky

But until that morning
Honey, n-n-nothing's going to harm you now
No, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no
No, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no, no
No, no, no, no, no, no, no, no, no
Don't you cry

Cry

click


توی پست قبلی گفتم همه ی آدما خائنن و این رو یچیز بد میدونستم. ولی حرف افراطی ایه چون اگه خیانتی نباشه وفاداری ای معنی پیدا نمیکنه و بستگی داره از کدوم زاویه دید:/.مثلا میگن که جد گرگها و سگ ها یکی بوده و وقتی سگ ها یه گروه جدا گونه میشن که یکی ازون گونه ی اولیه سعی می‌کنه به آدما وفادار بمونه و گله ی وحشی رو ترک می‌کنه. الان سگ از نظر گله خائنه :/ و از نظر آدما یه موجود کاملا وفادار:/

آدم به یچیزی خیانت می‌کنه تا بتونه به چیزی وفادار بمونه. درسته که این یه صفتِ بدیه. ولی یه حدی ازش برای زندگی استفاده میشه. معنی این حرفا این نیست که منظورم اینه : اگه تو تنگنا قرار گرفتی به دوستت خیانت کن.اصلا این رو نمیگم, اتفاقا این همون استفاده ی نادرست ازین صفته. فک کنم اگه فرض کنیم صفاتی که بد تعبیر میشن یجور دارو باشن(با توجه به اینکه سم هم دارو باشه) , استفاده ی خیلی کم از این داروهای خطرناک، کشنده و مسموم کننده نیست بلکه لازم هم هست. وقتی بد به صفات آلوده میشیم ، که بخوایم حقیقت رو پنهان کنیم و خودمون رو به ناحق تبرئه کنیم. اون وقته که واقعا، خائن ، دروغگو و ظالم به حساب میایم.البته اینا رو گفتم که بگم نمیخوام نظر خصمانه و بی انصافانه ای درمورد نوع بشر داشته باشم :/ چون اگه احتمالا بدیم حداقل یه آدم در تاریخ بشر:/ دهن خودش رو سرویس کرده تا خائن نباشه :/ به طور ظالمانه ای نادیده ش گرفتم :/ ولی به طور کلی من هر چی آدم اطرافم دیدم :/ و حتی هرچی آدم توی تلویزیون دیدم :// خائن بوده :/ مثلا بچه ای که از اعتماد بزرگ‌ترش سواستفاده می‌کنه خائنه :/ یا والدینی که انگیزه اصلیشون پز دادنه نه آینده بچه :/ ولی این هدفشون رو پنهان میکنن و با کلمات یه تصویر دیگه به بچه شون (وحتی به خودشون://) ارائه میدن خائنن :/ و مثال های خیلی کوچیک و بزرگ بینهایتی هست که نوع بشری که هست رو میشه باهاش شناخت :/ و خب به هر حال آرزو میکنم گونه ی بهتری بشیم به طور جمعی ://

نمی‌دونم این نظرم ساده لوحانه س :/ اشتباهه یا چیه :/ ولی تا همین جا می‌تونستم خودم رو قانع کنم :/ 


سرم بدجوری درد می‌کنه . احساس خیلی بدی دارم . ازینجا خیلی بدم میاد. اینجا ینی این اتاق و کلا این. کلا این مکان. همه ی آدما خائنن.بلااستثنا همه خیانت میکنیم. اصلا تو خونمون ـه. موضوع خیانتِ معروفی که ممکنه بین دوتا زوج که تو رابطه ان رخ بده،نیست. کلا مدلای مختلف رو میگم. نمی‌دونم قضیه چیه. اصن می‌دونی حتی موضوع فقط خیانته نیست. موضوع می‌تونه حتی خیلی تهوع آور تر بشه. بدترش اینه که اون آدمه پناه ببره به کلمات. پناه ببره به کلمه و بگه که خیانت به تورو برای تو کرده.ینی برای پیشرفت تو یا برای آرامش تو یا به هر حال می‌دونی اینجاست که علاوه بر اینکه آدمی هستی که خیانت دیده مقصر هم میشی و خیانتکار فداکار میشه.درحالی که می‌دونی حقیقت نداره و فقط برای تبرئه س.این رو . این رو دیگه واقعا نمیتونم بدون سر درد و حس تنفر و تهوع بگذرونم می‌دونی. این.این خیلی کثیفه. اصولا به نظرم بزرگترین لطفی که خدا بهمون کرده این بوده که کلمه رو به ما داده . واقعا خدا کلمات رو از ما نگیره. اگه نبود نمی‌دونستیم واقعا به چی پناه ببریم از دست خودمون. البته اینکه جلوی چشمت بهت خیانت بشه و بعد در همون لحظه انکار بشه و باز هم کلمات. میری سمت کلمه و تو چشای طرف نگاه می‌کنی و میگی یجور دیگه بوده . همه چیزو .پوف . انکار می‌کنی.میدونی اینم خیلی سردرد آوره . بدترینشم اینه که می‌دونی . خودتم از همین قماشی. خودتم عیناً همین کار را رو کردی .و بازم تکرار می‌کنی . اینجاست که دیگه باید بالا بیارم . آخرشم باز حال بهم خوردنم از خودم بود.

 


جدای اینکه این هفته یه سرعت حونی ای رو داشت ، من تا حد اندکی درس خوندم . هیچ نقاشی ای نکشیدم :/ و سعی کردم چیزای گنده گنده بخونم :| 

ازینکه دارم گزارش مینویسم خیلی بدم میاد . اینجا هوا سرده :/ و همه ش سوز میاد :/  و انگار آبان زده به سرش :/ تو این هفته یه فیلم دیدم که خیلی حس خوبی داد :/ و من فهمیدم وقتی آدم از انسان جماعت دچار دلسردی و ناامیدی می‌شود باید برود فیلم فرانسوی ببیند، تا دوباره به زندگی برگردد :| و هیچوقت هم سراغ انیمه نرود چون اصلا گزینه ی مناسبی نیست :| البته اگه رفتار مازوخیست واری نداشته باشد :||

و خلاصه اینکه کلا حس شدید کم بودن میکنم . حس شدید ندونستن، حس شدید اشتباه کردن دارم :|

و بعدی هم اینکه دوس دارم این عکسه رو بذارم چون ازش خوشم میاد و هیچ معنی دیگه ای نمی‌ده :|

و بعدشم میخاستم بگم که واقعا از اینکه گزارش مینویسم ، ناراضی م :/ ولی لازم دارم که اینا رو به یه آدمی بگم و با نوشتنش در اینجا ذهنم رو گول بزنم و امیدوار باشم که یکی میخونه و میشنوه:| 


این اوضاع بد و کشته شدن یه عده جوون یه طرف ، این فرصت طلبیه متعفن و کثیف آدمای مخالف جناح دولت یک طرف . 

واقعا چقدر میتونید متعفن و تهوع آور  باشید و چطوری میتونید خودتون رو تحمل کنید ؟ از بوی گند خودتون بالا نمیارین؟ چطوری اینقدر‌ وقیح میتونید دهن گشادتون رو باز کنید و ازین قضیه سواستفاده کنید و بگید دیدین رای دادین به فلانی اینجوری شد ؟:/ دیدین کاری براتون نکرد که هیچ ،کاری کرد بیچاره تر بشید ؟:// واقعا خیلی شارلاتانی میخواد که یه نفر تو این شرایط اینطور رفتار کنه. و ته دلش ذوق کنه که آره مردمِ احمق ِِ دیوونه ریختن بیرون و همه ش بیاد بگه اینا همه ش کار ه مردم:// همه ش تقصیر فلان جناحه ببینین ببینین:// فقط دنبال فرصتین تا انتخابات بعدی نونتون بیشتر بره تو روغنا :/

میبینی دوست من که معتقدی باید رفت تو خیابون و شلوغ کاری درآورد؟میبینی دوست من که معتقدی باید خون داد تا به نتیجه رسید؟:/هنوز قضیه تموم نشده دارن اینقدر وقیح از کاری که تو زندگیت رو روش گذاشتی سواستفاده میکنن .اونا الان راحت تو خونه شون نشستن و منتظرن تو با اون مغز احمقت :/ همه ی کارا رو انجام بدی:/ و بعدشم حرفاتو به نفع خودشون برمیگردونن و تو رو هم به جرم اشرار بودن مجرم میدونن:/ 

هیچ جای این مسئله نیستی . میبینی چقدر براشون اهمیت داری و چقدر به فکر جوونی هدر شده و زندگی بیهوده ی تو ان؟ دوباره برو تو خیابون و کاری کن کفتارا حریص تر بشن:/


هفته ی چهارم سرعت خیلی زیادی داشت ، شبیه سرعت سرسام آور یک گلوله که از اسلحه ی یک بی دل شکلیک میشود تا دلی گرم و تپنده را سوراخ کند و خونش را بپاشاند روی آسفالت :/ این هفته هم در آخر خون مرا پاشاند روی دیوار اتاقم و بعدش هم شروع کرد به خندیدن و آنقدر خندید تا اشک از چشمان به خون نشسته اش جاری شد :/ و بعد هم انگشت فاکش را نشانم داد و روی صورتم شاشید :// تا ثابت کند قدرت دست کیست و من چه موجود وارفته ی بی دست و پایی هستم :/ سپس درحالی که دور جنازه ام قدم میزد و ذره های مغز و استخوان تکه تکه شده ی جمجمه ام زیر چکمه های چرمی آغشته به خونش قرچ قرچ میکرد، سیگاری آتش زد :/ و در نهایت بزدلی و سودجویی از این دست بسته بودن و واماندگی ام ، درست مثل زمانِ تعفن زده ی صدور حکم بدوی محیط زیستی ها :/ جملاتی را زمزمه کرد : تو همچنان تا پایان عمر یک عوضی بیخاصیت باقی خواهی ماند و گند زده ای با این درس خواندن و وقت حرام کردنت :/ 

البته او گوه خورد و زر اضافی زد :/ چون من این شانزده هفته را عمرن به فاک دهم :/ 

و بعد هم که دوست دارم این عکس را بگذارم و هیچ معنی دیگری هم نمیدهد، طبق معمول :/ 

 بعدش هم  میخاستم بگویم که بی اینترنتی خیلی سخت است :/ و واقعا حس خفگی به آدم دست میدهد :/ و همچنین اینکه به شدت به بقیه ای که سوادش را داشتند و این فیلترینگ آنقدر ها توی پاچه یشان نرفت به حد کشنده ای حسادت میکنم :/ و میخواهم خودم را برای اینکه سوادش را ندارم بکشم :|

پ.ن: Click


در پی بیخوابی ای که دیگر تقریبا دوهفته ای یکبار به سراغم می آید و یکجور هایی فلج کننده است و با توجه به اینکه حوصله و تمرکز کافی ای ندارم :/ دوست دارم در این ساعت از صبح درمورد آلفرد ژاری بنویسم :/ بله حتما هم زده است به سرم :/ اینها بخشی از چیز هایی ست که در کتاب ،آنارشیست و شقاوت در تئاتر پنیک آقای آرابال نوشته‌ی خشایار مصطفوی خوانده ام:/ بعضی جمله ها دقیقا جمله های همان کتاب است :/ در واقع بیشتر جمله ها:/

ژاری نویسنده ی سمبولیک فرنسوی ای بود که مشخصه ی اصلی نمایشنامه هایش مثل آثار داستایوفسکی ، هجو توهین آمیز و هتاک و تمرکز روی زشتی فیزیکی و هیولاوارگی اخلاق انسانی بود.

درواقع این متن درمورد اولین نمایشنامه از سری نمایشنامه ی مشهوراو ینی سه گانه ی اوبو (ابو شاه ،ابو پرنده، اوبو در زنجیر ) است .

اوبو شاه در سال ۱۸۹۶ روی صحنه ی تئاتر رفت و شب اول توقیف شد:| چون چیز هایی را داشت که به حساسیت های تماشاچی آن دوره توهین میکرد .شخصیت اصلی این نمایشنامه آدم چاق و احمق و خشنی است به نام پدر اوبو که یک فرمانده ی نظامی ست . او به تحریک همسرش (مادر اوبو) تصمیم میگیرد با سربازانش شاه لهستان را بکشد و خودش پادشاه شود . او سپس با شکنجه و زندانی کردن نجیب زادگان و قضات و بستن مالیات های سنگین مردم را غارت میکند . در همین حین پسر شاهِ کشته شده به کمک شاه روسیه به انتقام خون پدر و سلطنت از دست رفته به لهستان لشکر کشی میکند و شاه اوبو مغلوب میشود . همسر اوبو نیز درحالی که طلاهای اوبو را یده متواری میشود . در پایان نمایش پدراوبو و همسرش را می‌بینیم که سوار کشتی اند و نقشه ی غارت کشور دیگری را میکشند.

مسخره کردن تابو های اخلاقی و زبان هتاک و حمله به نهاد های قدرت های اجتماعی ‌‌‌‌‌و کودکانه بودن لباس و شخصیت پردازی و ظاهر شدن بازیگران شبیه عروسک های خیمه شب بازی از ویژگی های این اثر است.

اوبو در این نمایش پادشاهی است با نقاب های عجیب غریب و لباس های مضحک و صفاتی زشت که خود نماد و اساس واقعی جامعه ی بورژواری می شود . شاه ابو که در انتهای قرن ۱۹ اجرا می شود واکنشی است به رشد قدرت گرفتن ارزشهای جامعه ی بورژواری در اروپا . طبقه ای که قدرت ی ، اجتماعی و فرهنگی را به دست گرفته اند و در توالی های بی‌پایان ، به واسطه‌ی جنون قدرت ، طمع ورزی و حماقت جامعه را به سوی انحطاط های تکرار شونده میکشانند.و در عین حال ارزش های طبقه ی خویش را بر کل طبقات حاکم می‌کنند .تا اینجای کار میتوان گفت که کار ژاری به نوعی افشاگری قدرت بوده است . تفاوت کار ژاری با معدود هنرمندانی از جنس او ، نگاه نو تری به قدرت است .در واقع نهاد قدرتی که ژاری در سه گانه ی اوبو آن را به چالش میکشد یک قدرت مرکزی یا تعاریف محدود شده ای چون شاه ، حکمران و. نیست بلکه ژاری با نشان دادن فساد و سودجویی همه ی شخصیت ها از قهرمان گرفته تا نامه رسان ، جهان قدرتی را که تقسیم شده به استهزا میگیرد.

اگر به ادبیات قبل از ژاری نگاه کنیم می‌بینیم که همیشه نقد قدرت با وجود شخصیت های بد و خوب بوده . همیشه آدمهای بدی وجود داشتند تا آدم های خوب آنها را شکست دهند یا برعکس . اما در نمایشنامه‌ ی شاه اوبو همه بد هستند . حتی اگر بخواهیم سعی کنیم شخصیت مثبتی را در نمایشنامه پیدا کنیم در نهایت به ملکه و شاه مرده میرسیم .که شبیه مجسمه های حماقت و جهالت هستند.و اگر فرض کنیم آنها جزو شخصیت های منفی نیستند به خاطر این ست که فرصتش را در نمایش نداشته اند.هر چند که بیشتر در نمایش طبقه ی اشراف و نجیب زاده ها به نمایش در می‌آیند اما بازتاب مردم نیز در نقش های مختلف مثل سرباز ،نامه رسان و. به صورت توده ای احمق ،سودطلب و فرصت طلب نشان داده میشود . که فقط در پی منافعشان فریاد میزنند .ژاری پدیده ی قدرت را به صورت قدرت متکثر در جامعه نفی می‌کند و از همین رو ست که امر مسلط آن جامعه یعنی پول و طلا که ارزش در جامعه ی بورژوا و هنجار پذیرفته شده توسط باقی طبقات هم هست در جای جای نمایش حضور دارد و عامل قدرت معرفی میشود .از سوی دیگر تفاوت ژاری با بیشتر هنرمندان پیش از خود که به مسأله ی قدرت پرداخته اند در اینست که ژاری درصدد یافتن چاره و ارایه ی نسخه در برابر قدرت منفی نیست. از نظر او حاکم خوب یا بد و یا مردم شایسته وجود ندارند . بلکه او بیشتر در صدد فروپاشی نظم عمومی و ویرانگری مفهوم قدرت متکثر است . نظم عمومی و قدرت متکثری که شالوده ی یک جامعه ی معمول را میسازد. نکاتی که در عین نیاز هر جامعه ای به آن باعث بروز پدیده هایی چون نظام سلطه ، ظلم ، بی‌عدالتی و فساد نیز میشوند.و این همان نقطه ای است که یک آنارشیست به آن حمله میکند.


در این گیر و دار که فیلترینگ و جبر زمانه :/ باعث شده بود توی بیان بیشتر وقت بگذرانم ، اتفاقی با پستی که نوشته بود" لوریس چکناواریان به برنامه ی شوکرانِ شبکه چهار می آید"برخوردم .ولی در ۲۷ آبان اوضاع طبق برنامه پیش نرفت وباز پخش قسمت قبلی که مصاحبه ای با آقای کریم مجتهدی بود پخش شد که البته خیلی هم مفید بود ولی این قضیه آدم را یاد این جمله انداخت که "صدا و سیما هست دیگر :/"

خلاصه از آنجایی هم که فقط سایت های داخلی باز می‌شدند به فکر این افتادم که به سایت شبکه ی چهار سر بزنم و اپیزود های قبلی برنامه ی شوکران را ببینم. تا اینجا همه چیز خوب است و اوضاع طبق انتظار، تا اینکه به این اپیزود رسیدم " گفتگو با آقای مهدی محقق ، استاد بازنشسته ی دانشگاه تهران " ، در این اپیزود در کمال تعجب در دقیقه ی ۵۷ و درست در زمانی که میخواهی یک نتیجه از ۵۷ دقیقه وقت گذاشتن و دیدن این اپیزود بگیری و درست زمانی که به آن نقطه ای که دوست داری می‌رسد ، به آن سوال دوست داشتنی ، یکهو اپیزود تمام می‌شود :/ و جمله ی مجری نیمه کاره میماند ://// خب سعی کردم شوکه و ناامید نشوم و دنبال ادامه ی برنامه بین بقیه ی اپیزود ها گشتم , ولی خب چیزی پیدا نکردم :/// مثل این که واقعا تموم شد برنامه هه ! :|

میدانید کلا نمیدانم جمله ی مناسب برای این وضعیت چیست :/ 

برای این حجم از سانسور. برنامه ای که از تلویزیون پخش شده و تازه زنده هم نبوده، دوباره سانسور میشود:/ همه اش کارهای بیهوده ، مسخره و توهین آمیز.

+چرا اینارو نوشتم ?خودمم نمی‌دونم :/ شاید چون خیلی حالم گرفته س از این مسخره بازی :/


خب واقعا باورم نمیشه الان ۷ آذر باشه . بهش میخوره همین دوم سوم نهایتا باشه! پنج روز عقبم ینی. درس خوندن خوب پیش می‌ره . ازون حالت سیاه اومدم بیرون  و دیگه حس ناراحتی و بهم ریختگی ندارم . البته خب تصمیم گرفتم روزا رو بخوابم و شبا به زندگی بپردازم .کاملا شب زی و خوناشامی :/ چونکه فک میکنم اینطوری راحت ترم و ارتباطم با آدم کمتره اصولاً :/ با توجه به اینکه آدما روزگرد هستن و شبگرد نیستن :// دیگه اینکه از پوکر گذاشتن آخر جمله هام خیلی بدم اومده :/ و دوس ندارم دیگه اینقد در مصرف پوکر دست و دل باز باشم . راه کنار زدن دلتنگی رو هم پیدا کردم : مثل سگ سر خودتُ گرم کن تا دیگه مغزت نکشه و از خستگی بمیر تا سه سوته خوابت ببره. آم . دیگه اینکه دوس دارم همه چی زودتر تموم شه و ممنون خدا .ب.ن: جای خالی یه سگ تو زندگیم رو شدیدا و عمیقأ احساس میکنم :/ دوس دارم که یه سگ ازینا که پاچه میگیرن داشته باشم و بتونم شبا باهاش برم بیرون :/ و اگه کسی مزاحم شد به سگه بگم برو بگیرش و اونم بره یارو رو بگیره :/// همینقدر بی معنی :|

_ دوس دارم این موزیک رو هم بذارم:/ ، چون خیلی جان پیچه Click


توی جاده ی زندگی ام که قدم برمیداشتم ، از جنگل ها گذشتم ، از علفزار ، از سایه ی آن دیوار بلند که گل‌های کاغذی بغلش کرده بودند در یک عصر تابستانی با پیراهن زرشکی که دامنش در باد شنا میکرد گذشتم ، رفتم و گذشتم ، رفتم و رفتم . حالا اینجا ام . یخ زده ام . اینجا سرد است ، خیلی سرد.خاکستری است . بوی خاکستر هم میدهد . منجمد و خاکستری. آدمهای اینجا همان اسم های قبلی را دارند . اما انگاری این یک تشابه اسمی است. اینجایی که  جاده ی زندگی ام مرا آورده هوا گرگ و میش است . نمیدانم این گرگ میش طلوع صبح است یا غروب . هوا بوی تند آتش میدهد . و ذرات خاکستر و ذغال را میشود در هوا دید. همه چیز قبلا سوخته و باقی را هم آن آتش زنده ی زیر خاکستر آرام آرام میپوساند. اینجا که من ایستاده ام خنجری هست که گاه و بیگاه در قلبم،در مغزم فرو میرود . اینجا که من ایستاده ام فقط هیولا زنده است.


_Sad People_


بعضی وقتا آرزو میکنم کاش اونم یه وبلاگی چنلی چیزی داشت و من میتونستم بدونم تو سرش چی میگذره ، اخلاقش چطوریه و چطوری فک میکنه.

پوف پس کنکور کی میاد :/ چقدر این پروسه طولانیه :/ . حس میکنم فلجم و نمیتونم هیچکاری کنم :/ مغزم همه چیزو پس میزنه و میگه نه الان وقت گفتن این چیزا نیست ، نه الان وقت خوندن این چیزا نیست ، نه الان وقت حرف زدن با آدما نیست، نه الان وقت اینجا رفتن نیست،وقت دیدن این فیلم نیست :/// 

چیه این کنکور :/ گوه خالص :/ یه مشت جملات سراسر شر و ور و بیخاصیت و بعضاً اشتباه:/ رو باید ملکه ی ذهنت کنی :/ اگه محتوایی داشت من اصلا مشکلی نداشتم :/ کلا انگار اینجا هر چی چرند تر و سطحی تر باشی،راحت تر میشه زندگی:| ب.ن:کلا ا ادم میخوان وقتشو تلف کنه:/جالبه که هیچکی ام مشکلی با این کم محتوایی نداره://

_Deadline_

ب.ن: خوبه این sun projectهست که من برم عکساشو بردارم، بذارم تو وبلاگم:///


اینکه آدم با یه کلمه حالش نوسان می‌کنه ترسناک ترین نکته ی زندگیه:|

اینکه اینقدر جونورای ضعیفی هستیم و به هم شدیدا وابسته ایم ولی همه ش میخوایم بگیم نه نیستیم ، شبیه یه شوخیه خیلی خنده داره که آدم همه ش با خودش می‌کنه :||

من الان حالم خوبه فقط به خاطر اینکه برام یه آهنگ فرستاده ، که خیلی بخش گیتار الکتریکش زیاده و من طبیعتا خوشم اومده :| ولی چون موزیکایی که اون معرفی میکنه رو دس و دلم نمیره جایی بذارم اینجا نداریمش:|

سرما هم زد مغزمو منجمد کرد و سینوزیتم که یه پرنده‌ی وحشی سایکوپته, چنگولاشو الان تو چِشَم و قسمت پیشانی سرم فرو کرده :/ و داره مغزمو با نوکش لت و پار می‌کنه و اون بین هر از گاهی یه جیغ نکره ای هم می‌کشه :/ ا دیروز فقط تو تخت خواب بودم و داشتم خودمو میخورم :// ا سینوزیت متنفرم :/ مخصوصا اون جاییش که باید شال گردن و کلاه بپوشی و بخاری رو بغل کنی :/ و اون زیر، سرت عرق می‌کنه و موهای آدم لجنی میشه :// خیلی ازین تیکه ش بدم میاد :| 

به نظرتون دیگه زمان داره با سرعت خیلی زیادی نمیره ?:| دی ماه شد یهو :||

           

 :/


اینجا بارانی است و گربه ی توی حیاط از اینکه پاهایش خیس شده به نظر می‌رسد احساس بدی دارد :/ و بیشتر از همیشه ناتوانی انسان در درک رفتار گربه ای دارد خودش را نشان میدهد :/ 

عصر قرار بر سفر اجباری ای است به یزد :| و مرا میل سفر نیست :|چون که آنجا زمستانها خیلی سوز می آید و من یادم است که یک وقتی که زمستان از همین اجباری ها:/ رفته بودم ، نمیشد توی خیابان ایستاد :| حس میکردم حتی کلیه ها ی درون بدنم هم می‌لرزند :/کلا مرا میل سفر به یزد نیست :/ آب و هوایش به من نمی‌خورد :// من اصلا ضعیف یا سوسول یا مامانی و از این قبیل چیزها نیستم ://فقط دارم میگویم که حوصله ی مسافرت را ندارم :/ البته حوصله ی مهاجرت را خیلی دارم :// من فعلا دوست دارم شبیه یک پیرمرد اخموی بی حوصله در اتاقم که سرد و نمور است:/( که البته اتاق سرد و نمور جمله ای ست از مادر :/) زندگی ساکتم را کنم :/ و حتی جدیدا حرف زدن هم بسیار سخت و آزار دهنده شده :/ فقط شنیدن خوب است:/‌‌‌‌‌ به شخصه احساس میکنم که یک سالمندِ انزوا طلبم که دست دنیا برایش رو شده و دیگر برایش رنگی ندارد :/وخلاصه The child is grown and the dream is gone and I have become comfortably numb:/


روزهای اخر این هفته را درس نخواندم .دیگر حوصله ی انیمه دیدن را ندارم .فقط سه تا از سریال های شوکو موراسه را دیدم و اخری هم نیمه تمام است .میدانید این گزارش نوشتن تیتروار حالم را به هم میزند . دوستداشتم کمی بیشتر وقت برای خوب نوشتن میگذاشتم . منظورم این است که کتاب میخواندم تا بهتر بتوانم جمله بندی کنم ولی خب من فعلا فقط تست میزنم و مسئله حل میکنم و تازه حس میکنم ذهنم هم مختل شده و همه چیز به جز چیز های کنکوری را پس میزند://خلاصه که فکر کنم قرار است در این دوازده هفته ی باقی مانده هر هفته فقط یک فیلم از کوبریک ببینم .دیروز دکتر استرنج لاو را دیدم و خوش گذشت.البته فیلم معروفی است و در موردش بسیار جمله نوشته شده .و اگر چیزی درباره اش بگویم قطعا تکراری است.ولی جدای همه چیز ،فکرش را بکن که ادم دیوانه ای یک سلاح نابود کننده ی کره ی زمین بسازد و ان را در ناکجااباد،در خاک سرزمینش بگذارد و تازه همه چیزش از جمله فعال شدن و منفجر شدنش هم اتوماتیک باشد و هیچ بشری نتواند بعد از اینکه فعال شد متوقفش کند. کلا همه چیزش اتوماتیک . و بعد به دیگر کشور ها بگوید اگر یک بمب هسته ای در خاک این کشور منفجر شود این سلاح به صورت اتوماتیک فعال شده و کلا حیات روی کره ی زمین را نابود میکند و همه مان دود میشویم و میرویم هوا :| . واقعا ایده ی دیوانه واری است :/ جزو بدترین هایی ست که شنیده ام میدانید?:// 

+یکی از آرزو هام اینه 12 ساعت درس بخونم :|.واقعا ارزو عه :/

+این عکسه هم هیچ معنی ای نمیده مثل همیشه و بی ربطه کاملا و مطمئنا ://

 


اینکه آدم با یه کلمه حالش نوسان می‌کنه ترسناک ترین نکته ی زندگیه:|

اینکه اینقدر جونورای ضعیفی هستیم و به هم شدیدا وابسته ایم ولی همه ش میخوایم بگیم نه نیستیم ، شبیه یه شوخی خیلی خنده داره که آدم همه ش با خودش می‌کنه:||

سرما هم زد مغزمو منجمد کرد و سینوزیتم که یه پرنده‌ی وحشی سایکوپته, چنگولاشو الان تو چِشَم و قسمت پیشانی سرم فرو کرده :/ و داره مغزمو با نوکش لت و پار می‌کنه و اون بین هر از گاهی یه جیغ نکره ای هم می‌کشه :/ ا دیروز فقط تو تخت خواب بودم و داشتم خودمو میخورم :// ا سینوزیت متنفرم :/ مخصوصا اون جاییش که باید شال گردن و کلاه بپوشی و بخاری رو بغل کنی :/ و اون زیر، سرت عرق می‌کنه و موهای آدم لجنی میشه :// 

به نظرتون دیگه زمان داره با سرعت خیلی زیادی نمیره ?:| دی ماه شد یهو :||


از اینکه هر هفته بگم درس خوندم یا نه خسته شدم :/ .هفته ی خیلی متنوعی بود :/ .برای ادمِ هیکی کیموری ای مثل من :/ خیلی چیزای سورپرایزی داشت:/ .البته من از هیکی کیموری بودن کاملا متنفرم و خب این زندگی شبه سالمندی رو اصلا دوس ندارم و این یه شرایط کاملا خودخواسته :/ و در عین حال کاملا تحمیلیه:// خب ا درس بگذریم :/ 

حس و حال کوبریک دیدن نبود و به جاش یه انیمه ی خفن سینمایی دیدم :/ به اسم Genocidal Organ (به ژاپنی:Gyakusatsu kikan) 

که به شخصه برای من که اولا جهان سومیم و دوما دقیقا تو خاور میانه زندگی میکنم خیلی جذاب بودش:/ و همینطور تو یه کشور ضد امریکایی :///( ولی توجه کردین ایران در عین حال که ضدامریکاییه خیلی عاشق امریکا هم هستن مردمش ؟://) در واقع یه داستانی بود درمورد ما . مردمی که تو جهان سوم بین فقر و جنگ زندگی میکنن. و همینطور درمورد جهان اول که مردمی ان که توی صلح و رفاه زندگی میکنن. و درمورد ساختن این دوتا دنیای کاملا متضاد بود که انسان روی کره ی زمین تونسته به وجود بیاره .اون تغذیه ی  انگل وار این دوتا جهان از همدیگه رو کاملا نشون میده :/ یه بخش جالبش اون جا بود (حاوی مقادیری اسپویل :/)که جان پل که یه محقق و زبان شناسه که توی ام آی تی کار می‌کرده میخواد کاری کنه که مردم جهان سوم که تروریست هارو میسازن ، درگیر قتل عام مردم خودشون بشن و اینطوری به جای اینکه به جهان اولی ها حمله های تروریستی کنن ، خودشون خودشون رو قتل عام کنن و دنیا از دسشون خلاص شه:/ و این راه هم از هر نظر به نفع جمعیت صلح طلبِ ساکن در قاره ی اروپا و آمریکاس :// یه چیز جالب دیگه این که ارگان نسل کشی درواقع منظورش یه عضویه که توی مغز انسانه و کار این بخش از مغز زایش یا تولید زبانه . و جان پل تونسته یه الگوریتمی رو پیدا کنه که به هر زبانی که ترجمه بشه می‌تونه کسایی رو که به اون زبان صحبت میکنن ،ترغیب به نسل کشی جمعیت خودشون کنه . و توضیح میده که این توانایی در گذشته وقتی که انسانا به صورت قبیله ای زندگی میکردن و پیدا کردن غذا کار خیلی سختی بوده و درواقع همه ی جنگا هم سر این غذاست :/ ، به بقای انسان کمک می‌کرده . ولی در حال حاضر که ما به روش دیگه ای زندگی میکنیم دیگه کارایی نداره و بنابراین به فراموشی سپرده شده . ینی میگه که قتل و و ظلم ناشی از نیازهای ما برای بقان و همینطور حرف زدن و عشق ورزیدن و فداکاری کردن هم از نیازای تکاملی مان :/ ولی از بین اینا بعضیاشون کهنه شدن ولی همچنان با ما هستن . مثلاً گونه ی بشر وقتی که کشاورزی رو توسعه داد همکاری و اجتماع رو یادگرفت و اینطوری تونست از پس خشکسالیا بر بیاد پس این دوتا ینی همکاری و با اجتماع بودن کارآمد تر از خیانت و رقابت شدن. ولی حالا اگه یه خشکسالی خیلی بزرگ اتفاق بیفته و جامعه هم بزرگتر از غذای موجود باشه ، چی میشه ?:/ کسی موافق اینه که جامعه ی بشر،دوستانه باید نابود بشه ?:/در واقع دستور زبانِ نسل کشی یه سازش برای کمبود غذاعه. و مربوط به زمانیه که انسان نمیتونه تولید مواد غذایی رو کنترل کنه . جان پل با سواستفاده ازین موضوع و کشف خودش هدفش رو عملی میکرد، تا بتونه از جهان خودش محافظت کنه:/

+کلیک


اعتراف میکنم این مدت که اینجا نبودم ، رفته بودم تلگرام و چنل زده بودم :| که البته هیچی به ذهنم نمیرسه توش بگم!!

خلاصه که دلم برای اینجا تنگ شده و کلا اینجا خلوت و آرومه و وقتی میبینی یه نظرجدید داری یه حسخوشالی یه ثانیهای بهت میده که با صدتا نظر ناشناس عوضش نمیشهکرد.

اگه بخوام بگم اوضاع چطوره ، باید بگم خوبه . ولی من راضی نیستم . تو این مدت که توی تلگرام بودم به طور اتفاقی چنل دوست دورهی راهنمایی و همکلاسی دورهی دبیرستانم رو پیدا کردم و برای بارِ هزارم ،فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه! آخه فقط شصتوهفتا ممبر داشت و اصلا خوابشم نمی‌دیدم که یه روز روزانه نویسیای اونو ببینم . نمی‌خوام بنویسم که چجوری بود ، ولی خب . همونقدر که جالب بود ،همونقدرم دوس داشتم هیچوقت نمیدیدیمش. 

خلاصه که اینجا را بسیار دوست میداریم :دی

و امیدوارم حالتون خوب باشه ؛ البته حال خوب این روزا فک کنم یه کوچولو کمیاب شده ولی خب حداقل میشه این ارزو رو برای آدمای اطرافت کرد هنوز :/


جدا از جالبی و عجیبی ماجرای جانی دپ و همسر سابقش ، یک چیزی خیلی خیلی جالب تر بود ؛ و آن دیدن چگونگی تولید مثل دعواها بود :/ انگار که خشونت، موجود شروری با جنون زادو ولد است که برای تکثیرش هم فقط وجود یک والد کافیست :/ 

جالب بود که چطور یک دعوا بین دونفر ، که تازه آن هم اصلا دیگران از علت و جریانش باخبر نیستند ، تبدیل به دعوایی بزرگتر با علتی کاملا بیربط و متفاوت میان آدمهای دیگر میشود . یک نفر این قضیه را به فمنیسم ربط میدهد!! :// و دیگری میگوید که همه ی زنهای جهان موجودات پول پرستِ عفریته ی بدذاتی هستند که شبیه زالو عمل میکنند :/// xD

و خب اصلا معلوم نیست سر چی :/ یک گروهی به گروهی دیگر می‌پرد و آن گروه هم این قضیه نه تنها برایش خنده دار به نظر نمیرسد، بلکه کاملا جدی از خودش دفاع میکند :| 

این یک موضوع کوچک است و میدانم که خیلی هم سر و صدا نکرده ، ولی خب واکنش خیلی جالبی بود !


نمیدانم اولِ داستان کجاست. من اول قضیه را گم کرده ام و لابه لای ورقه ها غرق شده ام. کسی میداند چه اتفاقی افتاده ? منظورم این است که نمیدانم سر چه قضیه ای اینقدر احساس خفگی میکنم . امروز 12 بهمن است و از قضا، هواپیما هم در 12 بهمن نقش مهمی داشت . راستش وقتی اسم این تاریخ را میشنوم هنوز هم تصویر همان نقاشی که توی دبستان پوستر در و دیوار میشد ، جلوی چشمم ظاهر میشود . یک هواپیمای سفید بزرگ که  از آن مردی با ردای قهوه ای دارد پایین می اید و گلهای درشت صورتی در زمینه ای آبی . امروز اما فکر میکنم این چهارمین هواپیمایی بود که دچار یک اتفاق غیر عادی میشد . از مسیرش منحرف میشد یا نقص فنی پیدا میکرد یا از این جور چیزها. دیگر عادی شده ، میدانی . میخواهم بگویم ، من دقیقا نمیدانم دلیل این همه جنجال چیست . سر چی بود که تصمیم گرفتیم اینقدر منزوی شویم. ما یک هواپیمای درست و حسابی هم نداریم :/ 

میخواهم بدانم ، دقیقا چه چیزی تحمل این وضعیت را توجیه پذیر کرده ؟ شاید تکرار زیاد از حد دلایل باعث این گیجی من شده ;ولی واقعا دلیلی را پیدا نمیکنم . 

حتی نمیتوانم سر رشته ی اینکه چرا همه ی کشورهای دنیا با ما مشکل دارند و ما با آنها مشکل نداریم را هم پیدا کنم:/ من کاملا گیجم :/

ب.ن: واقعا وقتی به سرنوشت نهایی نگاه میکنی :/ فایده ای در این همه جنجال نمیبینی:/


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

عاشقانه و غم انگیز تکنولوژی Matthew کلر Mr Adam حرف‌های نيمكره‌ی راست مغز سگ سیاه افسردگی خبر ورزشي